پيام
+
[وبلاگ]
داستان/ آرزوي بره اي////يكي(خدا) بود، يكي(آدم) نبود، زير گنبد كبود(آسمون)، غير از خداي مهربون هيشكي نبود. توي يك مزرعه ي بزرگ، يه بچه گوسفند تازه به دنيا اومده بود كه خيلي قشنگ و ناز بود. چشماشو باز كرد تا دنياي تازه رو ببينه، ديد مادرش بالاي سرش نشسته و داره اونو تميزش مي كنه، و هي نوازشش مي كنه، بره ي كوچولو خيلي گرسنه بود، مامان بهش گفت: ....

سرباز هيچم ولايت
90/9/26
:::پوريا:::
اين داستان را خودم ساخته ام و نقل قولش مانع ندارد
ذره بين زنده
(آيکون کپي رايت بي کپي رايت!)
سرباز هيچم ولايت
سلام. داستان جالبي بود. / بچه كه بودم به جاي هيچكس نبود ميگفتم هيشخس نبود.
ذره بين زنده
مگه هيشخس درست نيست؟؟؟
سرباز هيچم ولايت
شما بگو چي درسته دره بين!